تاریخ انتشار :

كاظم بلوچي

خاطره بدمن سریال آمین از آیت الله دستغیب

حاج آقا سیف جلوی مسجد جامع شیراز که آقای دستغیب آنجا دعای کمیل می خواندند، می ایستاد و قدم می زد تا من برسم، علاقه خاصی به من داشت و همین موضوع من را تشویق کرد که برای آقای دستغیب مکبری کنم.


به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )
 سایت مشرق گفتگویی با کاظم بلوچی بازیگر سریال آمین داشته که نکاتی از این گفتگو جالب توچه است. یک معلم دینی داشتیم به نام آقای سیف. حاج آقا سیف که بعدها مدیر دفتر امام جمعه شیراز شد (بعد از انقلاب). ایشان آدم بسیار جالبی بودند، یک آدم مذهبی درست و وارسته. وقتی اعیاد مذهبی می شد، ما را جمع می کرد که مثلا برای عید قربان نمایش برگزار کنیم  یا برای عید فطر و از این قبیل کارها. چون ما گروه تئاتر داشتیم.

*پس بدین صورت وارد عرصه نمایش شدید؟!

بله. من آن زمان با تئاتر آشنا شدم، ما یک گروه تئاتری داشتیم در دبیرستان، که عباس کوثری که انشاله هرجا که هست، خداوند حفظش کند،هدایت گروه را بر عهده داشت. عباس کوثری بچه بسیار باسوادی بود، همان زمان، چخوف را خوب می شناخت، تمام نمایشنامه نویس های بزرگ را می شناخت، شکسپیر را می شناخت و می آمد و یک کارهایی از چخوف را آداپته و اجرا کردیم. آنقدر به تئاتر عشق داشت که مثلا هر دو سال یکبار، یک کلاس بالاتر می رفت! ولی او یک گروه تئاتری داشت که من یک نمایشنامه از آنها دیدم  و در دبیرستان به تئاتر علاقمند شدم.

حاج آقا سیف جلوی مسجد جامع شیراز که آقای دستغیب آنجا دعای کمیل می خواندند، می ایستاد و قدم می زد تا من برسم، علاقه خاصی به من داشت و همین موضوع من را تشویق کرد که برای آقای دستغیب مکبری کنم. خلاصه ایشان آدم عجیبی بود.من آن زمان ۱۵-۱۴ ساله بودم، وقتی آقای سیف سر کلاس در مورد واقعه عاشورا و روایت هایی که در این زمینه وجود دارد، تعریف می کرد، اشک می ریخت. فکر کن کلاسی که پر از بچه های تخس بود، بچه هایی که از دیوار راست بالا می رفتند، ایشان که حضور داشتند،کاملا سکوت برقرار می شد. شاید بیشترین سکوت را در تمام عمرم، من در آن کلاس تجربه کردم. همه گوش می کردند و او آنقدر عاشقانه حرف می زد و عاشقانه روایت ها را می گفت که تو اصلا مجالی پیدا نمی کردی حتی یک تکانی بخوری و همینطور نگاهش می کردی. خب حاج آقا سیف می دانست، والدین من هم مذهبی هستند.

*از آیت الله دستغیب هم خاطره مشخصی دارید؟

وقتی آقای دستغیب می رفتند روی منبر، از مردم صلوات می گرفتم یا بخشهایی از ادعیه را می خوندم و این قبیل کارها که خیلی دوست داشتم، ایشان با خنده به من می گفت: تُخسی تو! تُخسی! یک زمان حاج آقا دستغیب روی منبر، حرف های خیلی جالبی می گفتند، حرفهایشان را هیچگاه فراموش نمی کنم. می گفتند «باز آی ، هرآنچه هستی بازآی/ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی/ این درگه ما درگه نومیدی نیست/ صدبار اگر توبه شکستی بازآی» خیلی این شعر را تکرار می کرد. از اشعار دیگری که زیاد تکرار می کرد این بود: « تا نگرید طفل ، کی نوشد لبن / تا نگرید ابر، کی خندد چمن؟» از این اشعار استفاده می کرد و یک بحثی راه انداخته بود در مورد اینکه خداوند انسانها را در زندگی امتحان می کند. امتحان خداوند یک زمانی ممکن است سخت باشد و بشر نتواند آن را بفهمد، چقدر خوب است که انسانها بتوانند از این امتحانات سربلند بیرون بیایند. مثلا یک زمانی، کسی را که تو خیلی دوست داری، از تو می گیرد. چیزی را که خیلی به آن علاقه داری، از تو می گیرد و می خواهد ببیند که تو چقدر ثابت قدم هستی؟ مثلا ممکن است یک دفعه، پدری باشد که پسرش را از دست دهد، یا پسری،  پدرش یا مادرش را در عنفوان جوانی از دست بدهد، یا همسرش را از دست بدهد، اگر بگوید خدای بزرگ، راضیم به رضای تو، خیلی از مشکلاتش حل می شود و می تواند از آن امتحان، سربلند بیرون بیاید. والدینم همه بچه ها را صبح زود بیدار می کردند برای نماز صبح. البته به این هم اعتقاد داشتند و می گفتند که اگر خودتان نگویید، ما بیدارتان نمی کنیم، چون درست نیست، باید خودتان بخواهید. یعنی ما شب می گفتیم مادر ما را برای نماز بیدار کن.

اگر نمی گفتیم، بیدارمان نمی کرد. البته خودمان دیگر عادت کرده بودیم و بیدار می شدیم. یک روز سحر بیدار شدم، دیدم آمدند دم خانه ما، (چون می دانستند که من به جناب دستغیب خیلی علاقه دارم)، گفتند فرزند حاج آقا دستغیب در راه فرودگاه تصادف کرده و فوت کرده است. یک پسر را خیلی هم دوست داشت. آقا من دوان دوان خودم را رساندم منزل حاج آقا دستغیب تا ببینم با توجه به این حرفهایی که می زد که خداوند یک چیزهایی را از شما می گیرد تا امتحانتان کند، سعی کنید سربلند بیرون بیایید، می خواستم ببینم که خودش چه می کند؟ می خواستم بدانم در آن زمان خداوند، جوان برومندش را از او گرفته، عکس العملش چیست؟ خیلی برایم جالب بود. تا رسیدم آنجا دیدم مردم همه ریختند و آنجا خیلی شلوغ است. ما همینطور ایستادیم تا آیت الله دستغیب بیرون بیاید.

آقای دستغیب از اتاق بیرون آمد، اگر بگویی حتی یک قطره اشک ریخت، نریخت. در صورتی که شبهایی که دعای کمیل یا روضه کربلا را می خواند، چشمانش پر از اشک می شد و بی وقفه گریه می کرد. اما آن روز یک قطره اشک از او ندیدم. عصایش را در دست گرفت و جلوی مردم حرکت کرد. من خیلی آرام همراهش رفتم و نگاهش می کردم، دیدم او کاملا طبق همان حرفهایی که خودش می زد، کاملا پذیرفته بود و تسلیم محض خواست خداوند بود. حتی شاید به نوعی با رفتار و با نگاهش، او به مردم دلداری می داد، چون خیلی از مردم ناراحت بودند. بهرحال مرگ جوان، خیلی سخت است، خصوصا آن زمان. روزهای جمعه هم که آقای پیشوا در مسجد نو، منبر می رفتند، من هم پامنبر ایشان می رفتم.

*مسجد نو؟

بله، مسجد نو. یک مسجد جامع داشتیم که آقای دستغیب می رفتند و یک مسجد نو داشتیم که حاج آقا پیشوا در آنجا حضور داشتند.

 

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار