تاریخ انتشار :

ناتالی لوبر

اعتقاد به خدا همیشه در وجودم بود و آرزویم این بود که یک فرد مذهبی باشم

روزی که از نیویورک با فرانسه تماس گرفتم و خبر مسلمان شدنم را به آهستگی و احتیاط به مادرم دادم مادرم چنان فریادی کشید که شوکه شدم. داد و فریادی که مادرم پشت تلفن به راه انداخت به کلی مرا دستپاچه کرده بود؛ بعد هم گوشی را قطع کرد.

 

11

به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )، طبق قرار قبلی سر ساعت ۵ زنگ در را می زنم و خواهر ناتالی لوبر «Nathaliele leBerre» خودش در را بر رویم می گشاید. لبخندی بر لبانش نقش می بندد و می گوید: همین الآن می آیم. از اینکه دیگر بار توفیق آشنایی با یک خواهر تازه مسلمان برایم به دست آمده بود خدا را شکر کردم و برای برادری که آمدن ناتالی را به من خبر داده بود از خداوند منان آرزوی سلامتی و سعادت کردم. خواهر ناتالی لوبر یک سال بود که مسلمان شده بود. فرانسوی الاصل، و در مدت اقامتش در آمریکا از طریق حضور در یکی از کنفرانسهای مجمع جهانی اهل بیت(ع) در شهر کلمبیا با چند تن از خواهران و برادران ایرانی آشنا شده بود، همان عزیزانی که مرا نیز با ناتالی آشنا کردند. با ظاهر شدن «ناتالی» بر پاشنه در او را به طرف ماشین هدایت کرده و بلافاصله حرکت کردیم. ضمن خوشامدگویی به ایشان از چگونگی سفرش به ایران سؤال می کنم و او این طور جواب می دهد:

در پی دعوت یکی از دوستان ایرانی ام که در نیویورک با آنها آشنا شده بودم به ایران آمدم. این دعوت خیلی بجا بود چون از نظر روحی شدیدا به آن نیاز داشتم. پس از مسلمان شدنم با مشکلات زیادی روبه رو شدم و ایمان دارم که این دعوت، کار خدا بود. از اینکه به ایران آمدم خیلی خوشحال هستم. در مدت این یک ماه تجربه های خیلی خوبی به دست آوردم.

ـ از او خواهش می کنم کمی راجع به خودش ونحوه مسلمان شدنش برایمان تعریف کند.

لبخندی می زند و ادامه می دهد  : من در یک خانواده مذهبی کاتولیک بزرگ شده ام که به علت مذهبی بودن والدینم، مدت ۱۲ سال در مدرسه کاتولیکها درس خواندم. در دوران تحصیل آنچه شدیدا مرا رنج می داد تضاد بین گفتار و عمل اولیاء مذهبی مدرسه بود و همین امر باعث شد تا از ایمان خود برگردم. البته اعتقاد به خدا همیشه در وجودم بود و آرزویم این بود که یک فرد مذهبی باشم. چون معتقد هستم مذهب انسان را حفظ می کند ولی دیگر اعتقادی به آیین مذهب کاتولیک نداشتم. لذا مدت زیادی در خصوص مذاهب بودا، پروتستان تحقیق کردم که البته آن مذاهب نیز جذابیتی برایم نداشت. آن موقع هیچ علاقه ای نسبت به اسلام نداشتم، از آنجایی که اخبار منفی در این مورد خیلی زیاد بود، و من اصلاً یک نوع ترسی از این مذهب داشتم. تا اینکه برای تحصیل راهی آلمان شدم. در مدت تحصیلم در آلمان با عده ای از مسلمانان آشنا شدم که البته به سبب رشته تحصیلی ام که علوم سیاسی و زبانشناسی است معتقد بودم بایستی قبل از سیاست با فرهنگ مذهبی یک ملت آشنا شد تا بتوان در این رشته به موفقیت رسید. از طرف دیگر علاقه من به آسیای مرکزی که شامل ایران، هندوستان و جاده ابریشم می شد را نیز می توان از دلایلی محسوب کرد که علاقه مرا به مطالعه و تحقیق در باره اسلام دامن زدند.

قبل از هر چیز این توضیح لازم است که مسلمانانی که من در آلمان با آنان آشنا شدم، فقط به اسم مسلمان بودند و عمل آنان با اسلام در تضاد کامل بود. در خوابگاه دانشجویی می دانید که امکان تماس بیشتر و نزدیک برای انسان وجود دارد و من شاهد بودم که آنان فقط نام مسلمان دارند. خصوصا مسأله ای که بسیار منفی بود طرز تلقی دانشجویان مسلمان پسر نسبت به زنان اروپایی بود که آنان برای خوش گذرانی با زنان اروپایی دوست می شدند و کلاً بر این عقیده بودند که اینان برای خوش گذرانی این حضرات وجود دارند و اما هنگام تشکیل زندگی و برای ازدواج معمولاً به کشور خودشان برمی گشتند و زنی از دیار خود می گرفتند و این تجربه تلخی بود که من در آلمان شاهد آن بودم. اما همین عوامل باعث شد که پس از پایان تحصیلاتم و بازگشت به فرانسه، مطالعات خود را راجع به اسلام شروع کنم و شاید برایتان جالب باشد بدانید که یکی از اولین کتابهایی که خواندم کتابی بود به نام عاشورا از یک نویسنده تانزانیایی. کتاب در واقع کتاب مثبتی نبود اما داستان زندگی امام حسین و خانواده اش، تصور صحبتهایی که بین امام حسین و دخترش سکینه رد و بدل شده بود چنان قلب مرا به لرزه درآورد و تحت تأثیر قرار داد که احساس می کردم تنها بر زبان آوردن نام سکینه آرامشی خاص در درون من ایجاد می کند و خارج از تحقیقاتی که همزمان داشتم می توانم بگویم داستان کربلا، امام حسین و سکینه نقطه شروع تحول زندگی من شد؛ به طوری که پس از مسلمان شدن نام سکینه را برای خود انتخاب کردم. و این نام در اوج دورانی که من در مشکلات غوطه ور بودم، به من آرامشی عجیب هدیه می کرد که مشکلات را از یاد می بردم.

من در این زمان برای دیدن دوره ای به نیویورک سفر کرده بودم و مسلمان شدن من همزمان بود با اقامت من در آمریکا. شهادتین را در جمع روحانی مسجد و یک مسلمان سیاهپوست و دوستان ایرانی ام، که مهربانی آنان نیز یکی دیگر از عوامل علاقه من به اسلام و ایران شد، به جا آوردم؛ روزی فراموش نشدنی در صفحه کتاب زندگی ام. بلافاصله با مسلمان شدنم موجی از مشکلات به سوی من سرازیر شد. کلیه دوستانم مرا طرد کردند و جنگی بزرگ در خانواده شروع شد. من از سن ۱۷ سالگی برای تحصیل از خانه بیرون آمده بودم و والدینم اعتماد زیادی به من داشتند زیرا می دیدند که من از اطمینان و اعتماد آنها نسبت به خودم کمال استفاده را می برم و به راه خطا نمی روم. مادر من همیشه یکی از مخالفان سرسخت اسلام بود.

روزی که از نیویورک با فرانسه تماس گرفتم و خبر مسلمان شدنم را به آهستگی و احتیاط به مادرم دادم مادرم چنان فریادی کشید که شوکه شدم. داد و فریادی که مادرم پشت تلفن به راه انداخت به کلی مرا دستپاچه کرده بود؛ بعد هم گوشی را قطع کرد. تقریبا ده روز از آنها خبر نداشتم. یک روز وقتی وارد آپارتمانم شدم با کمال تعجب دیدم پدر و مادرم توی خانه هستند. به کلی گیج شده بودم، آنها بدون خبر دادن، آدرس مرا پیدا کرده بودند و با هماهنگی با هم اتاقی ام از پاریس به نیویورک آمده بودند. به محض دیدن من، مادرم گریه را شروع کرد و در تمام مدتی که در نیویورک بود یعنی ۱۰ روز، گریه او قطع نشد. آنان فکر می کردند مسلمان شدن من مساوی است با تروریست شدن من! و اینکه حتما با گروههای به اصطلاح تروریستی همکاری دارم و جزء گروههای تروریستی الجزایر و ایران هستم. از دید پدر و مادرم اسلام مساوی بود با تروریست، البته این همان چیزی است که از طریق نشریات به اذهان عمومی انتقال داده می شود.

از نظر آنان حجاب به منزله وسیله ای برای ظلم و ستم به زن بود و اینکه حجاب سمبلی است برای به تصویر کشیدن عدم وجودی زن و من با این انتخاب نابودی خود را برگزیده ام. تمام تلاش من جهت روشن کردن آنها هیچ فایده ای نداشت و گریه مادرم قطع نمی شد. آنها تهدید کردند مرا از ارث محروم خواهند کرد و دیگر هزینه تحصیل مرا به عهده نخواهند گرفت. جهت روشن شدن آنها و اینکه تصور آنان از زنان مسلمان خصوصا ایرانیان اشتباه است، دوست ایرانی ام را که در رشته پزشکی مشغول به تحصیل بود به خانه امان دعوت کردم، تا شاید با دیدن او مادرم کمی آرام شود.

اما متأسفانه کوچکترین کمکی به وضعیت موجود نشد و مادرم از هیچ گونه توهین و تحقیری نسبت به دوستم کوتاهی نکرد که برایم خیلی دردآور بود. در این زمان پدرم کمی آرام تر با مسأله برخورد می کرد و فقط می گفت: این روسری را از سرت بردار. خوب به یاد دارم یک روز دستشویی منزل خراب شده بود و مادرم احتیاج به دستشویی داشت. برای این می بایستی همراه من به رستوران کنار خیابان بیاید، اما قبول نمی کرد که من با روسری همراه او باشم! بالاخره با پادرمیانی پدر و پیشنهاد او، کلاهی بر سر گذاشتم و یقه لباسم را بالا کشیدم تا بتوانم حجابم را حفظ کنم و به این ترتیب مادرم رضایت داد تا از خانه خارج شود. شاید این مسایل شنیدنش آسان باشد اما در آن اوان فشار عجیبی بر رویم بود و اگر انسان در آن موقعیت باشد می فهمد و لمس می کند که چقدر این مسایل غیر قابل تحمل است و چه فشار روحی برای امثال ما دارد. مجسم کنید در عرض یک شب. تمامی آشنایان و دوستان شما، شما را طرد کنند و هیچ کس حاضر نباشد حتی جواب سلام شما را بدهد؛ همان افرادی که تا چندی پیش ادعا می کردند شما را دوست دارند و شما به واسطه دوستی با آنان احساس می کردید که خانه و پناهی برای خود دارید و به یکباره همه چیز را از دست بدهید. اگر نیروی ایمان و کمک الهی نباشد خیلی مشکل است که انسان بتواند از پس اینگونه فشارهای روحی برآید. پدر و مادرم شنیده بودند که والدین در دین اسلام از ارج و قرب خاصی بهره مند هستند و فرزندان بایستی حرف آنان را اطاعت کنند.

لذا مطرح کردند بر طبق این اصل من بایستی حرف آنان را گوش کنم و به دنبال آنان به فرانسه بازگردم و همان طوری که تهدید کرده بودند، مرا از هزینه تحصیل محروم کردند و برای اینکه مرا مجبور به بازگشت کنند دیگر هیچ گونه کمک مالی به من نکردند. با برگشت پدر و مادرم به فرانسه سعی کردم از طریق مرکز اسلامی نیویورک کاری برای خودم دست و پا کنم تا محتاج والدینم نباشم، اما متأسفانه حقوقی که به من داده می شد برای یک زندگی متعادل کافی نبود و فشار زندگی باعث شد تا درسم را نیمه تمام گذاشته و به فرانسه بازگردم. با بازگشت به فرانسه یک سری مشکلات دیگر به سویم سرازیر شد. به هر حال، به علت وابستگی مالی مجبور بودم با والدینم زندگی کنم.

آنها که از وجود من، آن هم با روسری احساس شرم و خجالت در مقابل آشنایان، وابستگان و همسایه می کردند، شرایط سختی را برایم مقرر کرده بودند و کمتر اجازه می دادند از خانه خارج شوم. سعی می کردند با این نوع فشارهای روحی مرا وادار کنند تا دست از اعتقاداتم خصوصا روسری بردارم. عرصه زندگی خیلی برایم سخت شده بود. کلیه تلفنهای مرا کنترل می کردند و به محض شنیدن نام یک مسلمان، به آن شخص توهین می کردند و گوشی را قطع می کردند.

از طرف دیگر، به علت اینکه گوشت غیر ذبح نمی خوردم شدیدا دچار کم خونی شده بودم، تا اینکه مادرم گفت مغازه ای پیدا کرده که گوشت حلال دارد. بعدها متوجه شدم چند نوبت بیشتر آنجا خرید نکرده بوده و همین طوری به من می گفته که از مغازه مسلمانها خرید کرده است. جریانات آنقدر مرا تحت فشار گذاشته بود که بالاخره یک روز به اداره تأمین اجتماعی مراجعه کردم و از آنها کمک خواستم. مسؤول آنجا یک خانمی بود که وقتی وضع روحی مرا دید و از اوضاع زندگی ام باخبر شد خیلی ناراحت شد. تأمین اجتماعی یک اتاق در اختیارم گذاشت با مبلغی جهت هزینه مایحتاج زندگی و بدین ترتیب مجددا از والدینم جدا شدم و تحت مراقبت پزشک به درمان فشارهای عصبی پرداختم. در این میان برادرم مجددا با من ارتباط برقرار کرد؛ همچنین خاله ام و بدین ترتیب کمی از تنهایی شدیدی که دچار آن شده بودم کاسته شد. و سفر به ایران نیز سرفصلی جدید در زندگی ام را دامن زد.

ـ شما از طریق نشریات غربی تصورهایمختلفی نسبت به ایران به دست آوردید، حال که خود در ایران هستید چه احساس دارید و اگر بخواهید واقعیت آن را به تصویر بکشید این تصویر چگونه خواهد بود؟

راستش من در مدت اقامت یکماهه ام، چیزهای بسیاری دیدم و مسایل را از جنبه های مختلف بررسی کردم. در درجه اول، امنیتی که در ایران وجود دارد خصوصا برای خانمها، امری است که نمی شود آن را انکار کرد. خیلی از مواردی که به نام مذهب در میان دیگر مسلمانان وجود ندارد در اینجا به چشم نمی خورد و یا بهتر بگویم کمتر وجود دارد، تا آنجا که من دیدم. به طور مثال تبعیض تربیتی بین دختر و پسر که منجر به سوءاستفاده جنس مذکر در طول سالها شده است. باید اضافه کنم من تجربه های تلخی را با دیگر مسلمانان پشت سر گذاشته ام و جای تأسف است که در عمل به اسلام مسلمانان با هم تفاوت فاحشی، حداقل در یک سری مسایل، دارند و بسیاری از قضاوتهای نادرست به علت همین تناقضها و کج فهمیها به وجود آمده است. در ایران نقش زنان برخلاف تبلیغات سوئی که وجود دارد اولین چیزی است که توجه انسان را به خود جلب می کند.

اینکه زنان برای به دست آوردن موقعیت مجبور نیستند ظاهری زیبا و اندامی خوب داشته باشند، بیانگر مقام والایی است که زنان به واسطه تواناییهایشان دارا هستند و نه به خاطر قیافه ظاهری اشان. اما آنچه که خیلی مایه تأسف است، طرز تلقی عده ای از افراد، از جامعه غرب و اروپاست. نمی دانم چرا در رؤیاهای یک سری از مردم، زندگی در غرب و یا اروپا اینقدر اهمیت دارد و چرا اینان تمام مدت در تصورات و رؤیاهای خودشان غرب پرست هستند. یا نوع آرایش و تقلید عده ای از زنان از روش غربی واقعا دردآور است. من خیلی سعی کردم با افرادی که با یک حسرتی از غرب و اروپا حرف می زدند و برایشان جای سؤال بود که چرا من به ایران آمده ام، بفهمانم که تصور آنان فقط ناشی از رؤیاها و خیالبافیهای آنهاست و واقعیت غرب چیز دیگری است. نمی دانم شاید اگر می شد که همیشه از طریق یک پنجره باز، حقایق زندگی غربی را به مردم نشان داد، مردم طور دیگری فکر می کردند، حیف که این امکان وجود ندارد. مسأله دوم که برایم جای سؤال داشت و تأسف آور است. تنبلی بعضی از افراد و یا بهتر بگویم ایرانیان است.

تعجب کردید؟  

جدا می گویم. در این مدت با صحبتهایی که با اقشار مختلف مردم داشتم، فهمیدم که ایرانیان فکر می کنند بدون زحمت کشیدن، بایستی پول به دست بیاورند. عدم احساس مسؤولیت بعضی ها در مقابل پیشرفت و سازندگی و نظافت کشورشان خیلی عجیب است. شما باید توجه داشته باشید این اروپا و یا غربی که این قدر برای دیگران جاذبه دارد حاصل و دست رنج تلاش مردم آن کشورهاست. ما اروپاییان خیلی کار می کنیم و به واسطه علاقه به کشورمان باعث پیشرفت آن شدیم و این همه نظم و غیره بدون تلاش به دست نیامده است. ایرانیان بایستی یاد بگیرند که برای آبادی کشورشان باید کار کنند و این همان حسی است که اروپاییان برای کشورشان دارند. ایرانیان بایستی قدر کشورشان را بدانند. در صحبتهایی که با همسر آینده ام داشتیم، تصمیم گرفتیم، در صورت بچه دار شدن، فرزندانمان را جهت پرورش اسلامی به ایران بیاوریم. زندگی در سایه اسلام و در یک کشور اسلامی چه نعمت بزرگی است. امید که با آگاهی بیشتر مردم، روز به روز شاهد پیشرفت و آبادی بیشتر این کشور باشیم.

ان شاءاللّه . با تشکر از شما و آرزوی

منبع:پایگاه اطلاع رسانی حوزه

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار