به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان ) مترجم زهرا مودب شعار “در تربیت و پرورش من واقعا چیزی در مورد خدا وجود نداشت. بعد از تولدم مرا غسل تعمید دادند، اگرچه واقعا نمیدانم چرا! ولی فکر میکنم به خاطر این بود که یک کاری بود که در خانوادهمان به طور عادی انجام میشد. البته این را هم اضافه کنم که خاطرات مبهمی از رفتن به کلاسهای روز یکشنبه (برای آموزش دینی) به یاد دارم، و البته آموزشهای دینی دوران مدرسه، که به نظرم باید نام آموزشهای مسیحیت بر آن گذاشت، چرا که در آن هیچ صحبتی از دین دیگری نمیشد. بدون داشتن هیچ ارزش دینی، طبق ارزشهای اخلاقی خودم زندگی خودم را میکردم. اساسا عادت داشتم که بدون در نظر داشتن مقصد مشخصی، از یک دیدگاه به دیدگاه دیگری تغییر عقیده میدادم، و همه تلاشم را میکردم که در هر گروهی که عضو میشدم، خوب جا بیفتم. من به خدا اعتقاد داشتم، اگرچه باید اقرار کنم که درمورد آن کار زیادی نکردم. در آن زمان با یک مسلمان دیدار کردم. این دیدار، راههای جدیدی از بحث و گفتگو را به رویم باز کرد و شعله اعتقاد به خدا را دوباره در من برافروخت.. صحبتهای زیادی در مورد موضوعات مختلف انجام شد، مثلا در مورد وجود خدا، بهشت و جهنم، بقیهی ادیان، پیامبر اکرم و خاندان او، حتی درمورد موضوعاتی مثل دایناسورها و آدم فضایی ها!
همه چیز برایم گیجکننده بود، پی در پی سوال میپرسیدم، و برای هر سوالی پاسخی مییافتم که مرا راضی میکرد. اگرچه گیج هم شده بودم، که اگر این دین انقدر درست است، پس چطور تا به حال درمورد آن نشنیده بودم؟! بقیه مردم مهربانی که با آنها برخورد داشتهام و مسلمان نبودند چه میشدند؟ قطعا اعمال صحیح آنها باید محاسبه میشد! چرا باید مسلمان شوی اگر بتوانی درست زندگیات را بکنی، مثلا دزدی نکنی، مرتکب زنا نشوی و…؟!
بعد از گذشت زمان متوجه شدم که تنها داشتم دنبال بهانه میگشتم. میدانستم که اسلام دین درست است، ولی باید بسیار میکوشیدم تا جرئت تغییر را پیدا کنم.. نمیتوانستم بیش از آن پشت دیوار “اگرها” پنهان شوم، وقت آن رسیده بود که برخیزم و چیزی شوم که به آن اعتقاد داشتم.
خیلی نگران بودم، هرچند دقیقه دلم آشوب میشد، آدرنال زیادی در بدنم اثر میکرد!
شبی فرارسید که اقرار کردم مسلمان شدهام و بقیهی زندگیام را تغییر دادم… هم درمورد تصمیمم برای تغییر دین مطمئن بودم، هم از آیندهام میترسیدم؛ عواطف و احساسات متضاد در من پدید میآمد، ولی با وجود همه این ها میدانستم که حقیقت پیروز میشود. زمانی رسید که ما در گروهی دور هم جمع شدیم. من هرچه را که روحانی به من میگفت تکرار میکردم، همه هجاها را به دقت و به بهترین نحوی که میتوانستم ادا میکردم، میترسیدم که اگر کلمات عربی را درست ادا نکنم ممکن است اقرار من صحیح نباشد!
به یک جهان رویایی وارد شدم، احساس میکردم که این واقعا من نبودم و داشتم کس دیگری را تماشا میکردم. احساساتم شروع به فوران کرد، به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم تنها کسی نیستم که گریه میکنم. اقرارم قلوب اطرافیانم را هم متاثر کرده بود. سپس روحانی تعداد نمازها را برای من و همچنین برای خانوادهام توضیح داد. یک جورایی احساس میکردم به او مدیونم و به خاطر اینکه به مسلمان شدنم کمک کرده بود، حس میکردم باید به طریقی جبران کنم. اشکهایم همینطور جاری میشد وقتی که این مرد پرهیزگار از من خواست در آن شب برایش دعا کنم. چگونه حتی یکی از نمازهایم در مقایسه با او ارزشی داشت؟
یک فنجان آب را تقسیم کردیم، اجازه داشتم که من اول از آن بنوشم، و بعد از آن همه دوستانم نوشیدند. حالا من عضوی از چیزی بودم که آنها بر اعتقاد به آن استوار بودند. من پذیرفته شده بودم.
از آن نقطه به بعد من مسلمان بودم، نه تنها اطرافیانم شاهد این ماجرا بودند، بلکه همه پیامبران (درود خداوند بر آنها باد)؛ که با هر اقراری که میکردم، با حضور آنها به من فیضی میرسید. احساس غرور زیادی میکردم که نمیتوانستم آن را باور کنم. آخرین قسمت تغییر، شستن (وضو) بود. نیاز داشتم که خود را پاک کنم و اکنون همه گناهانم بخشیده میشد، مثل این بود که با آبی که از توپی سوراخ آب میگذشت، گناهان از من خارج میشد. مثل این بود که تازه متولد شده بودم.
اکنون جهان برایم طور دیگری مینمود. متوجه ابعاد مختلف افراد میشدم که تا به حال متوجه آنها نشده بودم، خیلی بیشتر از خوب و بد اطرافم آگاه شده بودم، به گذشتهام نگاه میکردم و مثل این بود که اصلا من نبودهام، و از اعمال گذشتهام جدا شده بودم. این یک مسئولیتی برایم ایجاد کرده بود، اشتیاق به اینکه نامه اعمالم را خدشهدار نکنم. چیزهای زیادی بود که باید میآموختم، میخواندم و به دست میآوردم. باید با افراد محل کار و حتی اعضای خانوادهام متفاوت میبودم، باید از شر لباسها، کتابها و عکسهایم خلاص میشدم، حالا که خودم پاک شده بودم، باید تلاش میکردم که اطرافم را هم پاک کنم.
با کمکی که از جانب خداوند به من شد، اکنون من راه صحیح را پیدا کردهام، و رسول خدا (ص) و خاندانش را الگوی خویش قرار دادهام، باید تلاش کنم و آنها را در همه افکارم به یاد بیاورم. اکنون تنها خواسته من این است که آنها مرا در روز قیامت به یاد بیاورند.”
منبع: http://www.revertmuslims.com/RMA/sr-zaynab-2